-
باز کن پنجره را
جمعه 25 فروردینماه سال 1385 01:44
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت، باز بر می گردم... و صدا می زنم : « آی! باز کن پنجره را، باز کن پنجره! باز آمده ام! من پس از رفتنها... رفتنها... با چه شور و چه شتاب، در دلم شوق تو، باز آمده ام! داستانها دارم، از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو... از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو... بی تو می رفتم... تنها... تنها! و...
-
بحر طویل ۲ (گلد کوئیست)
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1385 03:59
ای رفیق، ای پسر، ای همسفر، ای هموطن، ای دوست، اگر حوصله داری بنشین در بر من تازِ رَه مهر و صفا باتو بگویم سخنی چند،که باشد همه اش پند چه پندی که به شیرینی شهد و شکر و قند، در این دور و زمان عصر فضا عاطل و باطل منشین کار بکن کار، نه یکبار که ده بارکمه از کار تو گرد درّة ناصاف تو هموار وشود سهل، ترامطلب دشوار مکن تنبلی...
-
بحر طویل
جمعه 9 دیماه سال 1384 02:32
سلام بارالاها، اَحدا، لَم یزلا، ای که تویی خالق هر پَست وفرازا ، نبود جز تو کسی در نظرم وقت نمازا ،که کنم عرض نیازا، تو دهی روزی هر اُردَک و غازا، تو دهی رزق به هر گرگ وسگ و ماهی و بوزینه و خوک و شتر وگاو وپلنگ وخر و فیل و مگس و پشه و گنجشک وکلاغ و زغن ومورچه و اسب و بز و میش و وزق وخرس وگرازا، تورحیمی، توکریمی،...
-
سلام ببخشید که یه مدت چیزی ننوشتم
جمعه 2 دیماه سال 1384 05:04
دلم براش تنگ شده بود ، دوست داشتم دوباره تو چشمهای آبیش غرق بشم هر چند با زحمت می شد اون چشم های پر نورش را از پشت اون عینک های ته استکانی دید. لباسهام را پوشیدم و رفتم جای همیشگی. یه پارک کوچیک دوتا خیابون بالاتر ، یه حوض داشت که دور تا دورش صندلی بود. روی صندلی همیشگی نشسته بود ، صندلی که عصر ها رو به غروب بود. وقتی...
-
نمی خواهم به جز من دوستدار دیگری باشی
جمعه 13 آبانماه سال 1384 01:20
برای لحظه ای حتی به فکردیگری باشی نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیند نمی خواهم که نقش چهره ای در خاطرت ماند نمی خواهم نگاهی بر نگاه پاکت درآویزد نمی خواهم کسی یادت شود در راه این هستی نمی خواهم به غیر از من بگیرد دست تو دستی نمی خواهم میان ما جدایی سایه اندازد خیال دیگری بنیان...
-
یاد من باشد تنها هستم
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1384 03:10
ماه بالای سر آبادی است اهل آبادی در خواب روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم باغ همسایه چراغش روشن من چراغم خاموش ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب غوک ها می خوانند مرغ حق هم گاهی کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها و بیابان پیداست سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل...
-
با درون سوخته دارم سخن!!
سهشنبه 10 آبانماه سال 1384 03:04
دود می خیزد ز خلوتگاه من. کَس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. بر تن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم میدوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر...
-
بهشت و جهنم
یکشنبه 8 آبانماه سال 1384 04:58
درویشی قصه زیر را تعریف می کرد: یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. فرشته نگهبانی که باید او را...
-
جنون جنگ
شنبه 7 آبانماه سال 1384 03:55
دویدم و دویدم سر کوچه رسیدم بند دلم پاره شد از اون چیزی که دیدم بابا میون کوچه، افتاده بود رو زمین مامان هوار میزد، شوهرمو بگیرین مامان با شیون و داد، می زد توی صورتش قسم می داد بابارو، به فاطمه به جدش تو رو خدا مرتضی، زشته میون کوچه بچه داره می بینه، تو رو به جون بچه بابارو دوره کردن، بچه های محله بابا یهو دوید زد،...
-
دو داستان!
جمعه 6 آبانماه سال 1384 05:26
یک : خدایش با او صحبت کرد …. خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟ پاسخ دادم: اگر تو وقت داشته باشی ؟ خدا لبخندی زد و پاسخ داد : زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟ سؤال کردم: چه چیزی درآدمها تو را بیشتر متعجب می کند؟ خدا جواب داد ... اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1384 02:23
راستی دنیا چه غریبه کار آدماش فریبه واسه کشتن مسیحا هر درختی یه صلیبه دلمون خیلی گرفته س دردمون خیلی بزرگه گرگا تو لباس میشَن هر سگ گله یه گرگه زین و اسبمونو بردن نذارین راهو بدزدن توی این شبای وحشت نکنه ماهو بدزدن ! بعضی یا چه پر ستاره بعضی یا چه بی فروغن بعضی آدما فرشته بعضی آدما دروغن زندگی یه انتخابه میشه خوب بود...
-
شقایق
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1384 05:29
خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و با هم بودنی مجدانه است؛ عشق ثمرة خیشاوندی دو روح آشناست و اگر این خیشاوندی در لحظه ای تحقق نیابد، در طول سالیان هم تحقق نخواهد یافت =============================================================== زندگی خالی نیست: مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست. آری تا شقایق هست ، زندگی...
-
محراب
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 06:44
خشم . بَم . سونامی . سرما . ارگ . آتش . ویران ... چُنین ارغند . چین بر جبین فکنده . کینه در دل . جراحت . مرهم است بر زخم های ِ ژرف پسری ابوالعجایب از دیار نخلستان های خاموش . زیر پا نهاده همه سوگند سوگند نهاده همه بر زمین تاب نمی آورد زمین قسم خورده . نیست یکی ، دیوار برای گواهی نیست یکی ، نخلستان برای شهادت و نیست...
-
نوشته های یک دوست ...
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 03:22
مگر کدام پروانه از الفت شعله ،پشیمان شد ، که من انکار آینه را ، از آواز آشنای تو باور کنم ؟ ! من از همان اول باران بی سؤال ، می دانستم ، باید اتفاقی از گریه ، در راه آسمان باشد ، همه ی همسایگان شب نزدیک به حادثه هم شاهد بودند . پیش از طلوع آفتاب ، آسمان ابری بود ! من راه خانه ام را گم کرده ام !...... میان راه تنها...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهرماه سال 1384 05:08
من هیچ شعری را برای کسی نگفتم و هیچ شعری را به هیچ کَس تقدیم نکردم ولی امشب جایی میان ستاره ها عاشقانه ترین شعر م را برای تو و به اسم تو خواهم خواند ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ. نفس در هوای تو کش می خواهد که ببلعد همه تازگی را .. همه سردی را .. چه خوردنی...
-
حسرت
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1384 01:29
هر ثانیه که میگذرد چیزی از تو را با خود میبرد زمان غارتگر غریبی است هر چه را هست بی اجازه میبرد و تنها یک چیز را همیشه فراموش میکند حس دوست داشتن تو را............ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ. اگر فرصت بود کیمیایی تو مرا طلا میکرد اما فرصت نبود تو رفتی من...
-
عزیز :
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 02:15
برای پاک کردن کتاب ها کافیست آنها را باز نکنیم آدم ها هم همین طور ، برای محو کردنشان کافیست ، هرگز با آنها صحبت نکنیم ...
-
باید دیوار چین را هم .....
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 03:28
هیچ گاه نمی شود شعر شعرهای شیدایی تو را فهمید وتو هیچ گاه نمی توانی صدای ساکت شعر های مرا بشنوی نه شعور تو و نه صدای ساکت من تنها ما ما دو کلمه ایم که باید به هم معنا دهیم ما مثل دو برادریم که پنجره ئ اطاقشان را با هم تقسیم می کنند بدون انکه از پنجره هیچ بدانند ویکی بیشتر از دیگری پنجره می گیرد بدون انکه از پنجره هیچ...
-
سیب!
دوشنبه 25 مهرماه سال 1384 03:59
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد . من با غزلی قانعم و با غزلی شاد تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد ویرانه نشینم منو بیت غزلم را هرگز نفروشم به دو صد خانة آباد من حسرت پرواز ندارم به دل آری در من قفسی هست که می خواهدم آزاد ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را تا مردم آزاده بگویند مریزاد من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد آرام...
-
او سر سپرده می خواست من دل سپرده بوددم .
یکشنبه 24 مهرماه سال 1384 01:19
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزهارا با شب شمرده بودم یک عمر دور و تنها ، تنها به جرم اینکه او سر سپرده می خواست من دل سپرده بودم یک عمر می شد اری در ذره ایی بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در ان هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد :...
-
امشب دوبار آبدیت کردم
جمعه 22 مهرماه سال 1384 07:49
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ای خسته خاطر دوست بیا ره توشه ای بر داریم قدم در راه برگشت بگذاریم ببینیم اسمان هر کجا ایا همین رنگ است
-
عزیزم نیم هایت زیباست
جمعه 22 مهرماه سال 1384 02:27
ماه برآمد چروکیده بچکان پیمانه ی مستی سیاه سیاه شوخ چشمی هایت را نبخش به محاق نشسته ام تصویر تمام قد تو تسلیم ساده ی من عزیزم ! نیمه هایت زیباست توِ تمام تا گذشته های هق هق من می رود و بس ماه محاقم آمد از کوه تو هر روز افتادم عزیزم ! رهایی ام را هیچ گاه بشارتی نبوده ای که سراسر نرم باریدی رگارگ زیستنم را محبوب تصویرت...
-
سه نقطه ...
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1384 04:40
غروب ، مرد ، خیابان ، سه نقطه ، برف ، زمستان کنار پنجره یک زن ، اتاق : غمزده ، زندان دو صندلی ، دو سه تا مبل ، روزنامه و کاغذ دو تا مجسمه ، ساعت ، سه قاب ، آینه ، گلدان صدای عقربه بود و سه تیک تاک پیاپی و بعد غرش طوفان ، بدون شرشر باران پس از سه بیت ورودی سراغ مرد که رفتم هنوز برف و سه نقطه نشسته روی خیابان دوباره...
-
کاش.........
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1384 04:19
... و باد خواهد آمد دیر یا زود ، و حرف من را با خود خواهد برد. زان پس سپیدار به خاک شاپرک به شمع ماه عاشق به پلنگ گیاه به نور و ماهی به آب خواهد گفت: این حرف ، حرف ما بود کاش ما آن را زودتر گفته بودیم...
-
فلاش
سهشنبه 19 مهرماه سال 1384 04:26
فلاش می خورد این چهره های تکراری فلاش می خورد اما همش سر کاری دوباره یک ، دو ، سه اما نه ، حقیقت داشت حقیقت آن همه عکسی که مانده است ، آری دو روز بعد همان عکسها و عکاسش که خیره مانده به من ، خیره روی دیواری خدای من چه شبی بود بعد از این همه روز دوباره یاد تصادف و زجه و زاری نگاه می شوم از آلبومی که رودرروم نشسته است و...
-
یک سر و یکصد هزار سودا
دوشنبه 18 مهرماه سال 1384 03:32
همیشه یک سر و یکصد هزار سودا بود و ترس اینکه چه باید کنم ز فردا بود و گاه لای حقیقت چروک می خوردم و گاه این دل عاشق قرین رویا بود همیشه منتظر یک نفر که وسعت او برای من که به اندازه خودش جا بود نشسته بودم و باور کنید شاهد من خیال او و من و صخره ها و دریا بود پگاه روشن رویش جمال این که شبی وجود دارد و یا نه ، خودش معما...
-
کاخ سپید
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 03:27
باران که می بارد گلها نفس می کشند و فوت می کنند عطر هاشان را تا اتاق من باران که نبارد حتما هوا آفتابیست یک روز خوب برای ماهیگیری اما ما در شمال ایران دریا نداریم پس ماهیها فوت می کنند خاویار طلایی را از دریای خزر تا کاخ سپید سپید چادر مادر نشسته روبروی دریای کوچک و فوت می کند شیطان را از دریای خزر تا کاخ سپید از کاخ...
-
همزاد
شنبه 16 مهرماه سال 1384 05:01
آن باز بی بالم ، بیا و بال من باش همزاد با من تا همیشه مال من باش در زیر سوزنده ترین خورشید مرداد هر لحظه مثل سایه ای دنبال من باش بر حافظ چشمان تو سوگند ای خوب زیباترین شعری ، بیا و مال من باش دریای مشکلهایم آری موج خیز است آغوش وا کن ساحلم ، حلّال من باش بردار شعرم را ، بیا ، قابل ندارد مال شما ، اما دوباره مال من...
-
سر سپرده
جمعه 15 مهرماه سال 1384 03:39
...من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم یک عمر دور و تنها , تنها به جرم اینکه او سر سپرده می خواست , من دل سپرده بودم...
-
شهر نشین
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1384 03:32
توی این شهر که با بوق سلامت می کنن عاشق کسی بشی یه لقمه خامت می کنن روز اول که با یک بقچه پر از عشق اومدی با خودت گفته بودی شهر رو به نامت می کنن تو و بی معرفتی؟ خوابش رو هم نمی دیدی! نمی خوای بشنوی اما بی مرامت می کنن تو که صد سال یه دفعه حرف دروغ نمی زدی قسمای دروغ رو تکیه کلامت میکنن چی بگم، گفته بودی شهر همین جوره...